جدول جو
جدول جو

معنی زبان درازی - جستجوی لغت در جدول جو

زبان درازی
زبان دراز بودن، گستاخی در گفتار
تصویری از زبان درازی
تصویر زبان درازی
فرهنگ فارسی عمید
زبان درازی
(زَ دِ)
کار زبان دراز است. (فرهنگ نظام). گستاخی. شکایت. (ناظم الاطباء). خروج از حد ادب در سخن. گستاخی در گفتار. گفتار بیرون از حد ادب. بذائت لسان. ذربت سلاطت. رجوع به زبان دراز و زبان درازی کردن شود، پرحرفی و زیاد گویی. (ناظم الاطباء). کثرت کلام. اطالۀ لسان.
- زبان درازی قلم، از اوصاف قلم است. رجوع به زبان شود
لغت نامه دهخدا
زبان درازی
عمل و کیفیت زبان دراز
تصویری از زبان درازی
تصویر زبان درازی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبان رانی
تصویر زبان رانی
سخن گویی، سخنرانی، برای مثال این چه زبان واین چه زبان رانی است / گفته و ناگفته پشیمانی است (نظامی۱۳ - ۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان درازی
تصویر جان درازی
زندگی دراز داشتن، درازی عمر، طول عمر، برای مثال از پی جان درازی شه شرق / کردم آفاق را به شادی غرق (نظامی۴ - ۷۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان بازی
تصویر زبان بازی
تملق، چاپلوسی، چرب زبانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دراز
تصویر زبان دراز
گستاخ و پرحرف، کسی که در حرف زدن و سخن گفتن با دیگری گستاخی و جسارت می کند
فرهنگ فارسی عمید
(زَ نِ پَ)
از لهجه های ایرانی است درهندوکش. (مقدمۀ برهان قاطع بقلم دکتر معین ص 38)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سخن دانی. زبان آوری. فصاحت. زبان داری. اهل سخن بودن. توانایی در سخن:
زبان دانی تو را مغرور خود کرده ست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی.
سنائی.
شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زبان دانی کند.
صائب.
، زبانهای متعدد غیر از زبان مادری دانستن. ترجمه دانستن و توانستن. بلغات متعدد تکلم کردن. رجوع به زبان دان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
لهجه ای از زبان سامیان بدوی مشرق فرات. رجوع به ’آرامی’ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ جُ تَ)
گستاخی نمودن و ملامت کردن. (ناظم الاطباء). بدزبانی کردن. بیرون از ادب سخن گفتن: دختری که داشت به نکاح من درآورد... مدتی برآمد بدخوی ستیزه روی و نافرمان بود زبان درازی کردن گرفت. (گلستان).
شمع ار چه بگریه جانگدازی می کرد
گریه زده خندۀ مجازی می کرد
آن شوخ سرش برید و در پای فکند
استاده بد او زبان درازی می کرد.
سعدی.
رجوع به زبان دراز و زبان درازی و زبان دراز شدن شود، پرحرفی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به زبان درازی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ تَ)
خار ترازوی زرسنج. (غیاث اللغات). خاری که در میان دستۀترازوی زر بشکل زبان باشد و چون آن خار برابر باشد و چپ و راست سرنکشد وزن راست باشد. (آنندراج). لسان المیزان. (المنجد). نقیب. (منتهی الارب) :
بمیزان قناعت بیش و کم کم پیش می آید
زبان این ترازو را نمیدانم نمیدانم.
صائب.
رجوع به زبانه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گفتگو و مکالمه و گفت و شنید و گفتار. (ناظم الاطباء) :
این چه زبان و چه زبان رانی است
گفته و ناگفته پشیمانی است.
نظامی.
رجوع به زبان ران شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ دِ)
سخن گستاخانه و بی محابا:
که عیب است در مجمع اهل راز
سخنهای کوته زبان دراز.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به زبان دراز و زبان درازی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زبان دار بودن. رجوع به زبان دار و زبان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بامْ)
کار زبان باز است (که با زبان چرب و نرم مردم را فریب میدهد). (فرهنگ نظام) ، مکالمه و با هم سخن گفتن. (آنندراج) (ارمغان آصفی). گفتگو و مکالمه. (ناظم الاطباء) :
صف مژگانش در زبان بازی است
گرچه چشمش بخواب ناز شده ست.
صائب.
گفتگو با دل سیاهان میکند دل را سیاه
شمع گر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است.
صائب.
، برابری و خصومت. (ارمغان آصفی) (غیاث اللغات) (آنندراج). مناقشه و منازعه. (ناظم الاطباء) ، چرب زبانی. لفاظی. چاپلوسی. چرب سخنی. خلابه. (منتهی الارب). رجوع به زبان باز، زبان آور، خالب و خلابت شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ دَ)
قسمتی از زبان باستانی ایران. (ناظم الاطباء). لغت پارسی باستان است و وجه تسمیۀ آنرا بعضی بفصیح تعبیر کرده اند و هر لغتی که در آن نقصانی نباشد دری گویند همچو اشکم و شکم و بگوی و گوی و بشنود و شنود و امثال اینها. پس اشکم و بگوی و بشنو دری باشد و جمعی گویند لغت ساکنان چند شهر بوده است که آن بلخ و بخارا و بدخشان و مرو است و بعضی گویند دری زبان اهل بهشت است که رسول صلی اﷲ علیه و آله فرموده اند که: ’لسان اهل الجنّه عربی او فارسی دری’. و ملائکۀ آسمان چهارم به لغت دری تکلم میکنند و طایفه ای برآنند که مردمان درگاه کیان بدان تکلم میکرده اند و گروهی گویند که در زمان بهمن اسفندیار چون مردم از اطراف عالم بدرگاه او می آمدند و زبان یکدیگر را نمی فهمیدند، بهمن فرمود تادانشمندان زبان فارسی را وضع کردند و آنرا دری نام نهادند یعنی زبانی که بدرگاه پادشاه تکلم کنند و حکم کرد تا در تمام ممالک به این زبان سخن گویند و جماعتی برآنند که وضع این زبان در زمان جمشید شد و بعضی دیگر گویند که در زمان بهرام. (برهان قاطع). رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 صص 19-25 و مقدمۀ برهان قاطع چ معین ص 25 ببعد و مقدمۀ لغت نامه و دری و ایران شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ)
جسور و بی ادب در تکلم. (فرهنگ نظام). آنکه سخن بی محابا گوید و بسیار گوید. (آنندراج). بدزبان و کسی که به بدی حرف بسیار میزند و گستاخ. (ناظم الاطباء). ذربه. سلیط. عذقانه. مطریر. مشان. (منتهی الارب) : دریغ اگر این بنده با حسن شمایلی که دارد زبان دراز و بی ادب نبودی. (گلستان). رجوع به زبان درازی و زبان درازی کردن شود، پرگو. پرحرف. طویل الکلام، مجازاً، تیغ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبان بازی
تصویر زبان بازی
چاپلوسی تملق چرب زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان دراز
تصویر زبان دراز
بی ادب و جسور در تکلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان دراز
تصویر زبان دراز
((~. دِ))
گستاخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبان داری
تصویر زبان داری
اکبان
فرهنگ واژه فارسی سره
زوان دراز
فرهنگ گویش مازندرانی
پرحرفی کردن و از حد خود تجاوز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی